افسردگی یک کلمه و چندین معناکلمه افسردگی آنقدر به کار برده شده است که به نظر موضوع ساده ای می رسد اما ماجرای بیماری که با شکایت از افسردگی یا با علائم افسردگی به پزشک مراجعه می کند ، ماجرای پیچیده ای است . آماری از انگلستان نشان می دهد که تنها 30% از بیمارانی که دچار افسردگی می شوند به مراکز پزشکی مراجعه می کنند و تنها 30% کسانی که به مراکز پزشکی مراجعه می کنند تشخیص صحیح دریافت می کنند و تنها 30% کسانی که تشخیص افسردگی دریافت می کنند درمان صحیحی را از پزشکان دریافت می کنند!
چرا ماجرا اینقدر پیچیده است ؟ زیرا « افسردگی » بعنوان یک « علامت » چیزی متفاوت از «افسردگی» بعنوان «تشخیص» است . همانطورکه همه انسانها بارها در زندگی خود «درد» را تجربه کرده اند ، «افسردگی» را هم بصورت یک « تجربه » از سر گذرانده اند یعنی زمانی دچار حالتی شده اند که با احساس غم ، دلتنگی ، بی حوصلگی و بی انگیزگی مشخص بوده و در این حالت نگاه آنها به خودشان ، دیگران و زندگی ، نگاه خاصی شده است . نگاهی که با ناامیدی ، ارزیابی منفی از وقایع و فقدان درک زیبائی و حساس شدن به محرکهای ناخوشایند مشخص است . اما نمی توانیم بگوئیم همه انسانها افسردگی را بعنوان یک «بیماری» نیز تجربه کرده اند . تحقیقات نشان داده اند که تنها 10% انسانها در زندگی شان افسردگی را بعنوان یک «بیماری» تجربه می کنند .
در اینجا حالات مختلفی که می توان بعنوان افسردگی تجربه کرد نام می برم و سپس به شرح یکایک آنها می پردازیم :
1- افسردگی بعنوان یک واکنش (reaction)
2- افسردگی بعنوان سوگواری (grief)
3- افسردگی بعنوان مزاج (temperament)
4- افسردگی بعنوان منش (character)
5- افسردگی بعنوان بیماری (disease)
1- افسردگی بعنوان واکنش :
همه ما در برابر وقایع ناخوشایند دچار احساس ناکامی می شویم . انتظار قبولی در یک امتحان داشته ایم ولی نام ما در فهرست قبول شدگان نبوده است ، وسیله ای که برایمان مهم بوده گم کرده ایم ، توجه و مهربانی مورد انتظارمان را از کسی که برایمان اهمیت دارد دریافت نکرده ایم . اولین واکنش ما در چنین موقعیتی «خشم» است . وقتی دچار «خشم » می شویم ، ذهن ما به ما اعلام می کند که موضوع ارزش آن را دارد که برایش بجنگیم . در واقع خشم ،آماده باش بدن برای ورود به میدان مبارزه است . اما هنگامیکه دریابیم جنگیدن بی فایده است یا هزینه آن بیش از میزانی است که حاضریم بپردازیم ، آنگاه دچار احساس «ناکامی» می شویم . در واقع «ناکامی» اعلام پذیرش شکست و فرمان عقب نشینی است . این حالت با چهره ای غمناک ، بی حوصلگی ، یأس و نا امیدی مشخص می شود و دیگران احساس میکنند که ما حال خوشی نداریم. اما این وضعیت چندان بطول نمی انجامد . سیستم خود ـ تنظیمی ذهن ما، ماجرا را در ذهن مان کوچک و دور می کند و ما دوباره بر میخیزیم تا به زندگی برسیم . در افسردگی بعنوان یک واکنش ، افسردگی به ما غلبه نمی کند بلکه با ما همراه می شود . ما توانایی لذت بردن از زندگی را از دست نمی دهیم ، الگوهای بیولوژیک ما همچون تغذیه ، خواب و تحرک تفاوت قابل توجهی نمی کنند و ما مجموعه زندگی را زیر سوال نمی بریم . این وضع معمولاً بیش از چند روز بطول نمی انجامد و قبل از رسیدن به یک هفته از بین می رود . البته گاهی یک فرد با یک سلسله از وقایع ناخوشایند روبرو می شود . وقایعی که همچون پرده های مختلف یک نمایش ، یکی یکی به صحنه می آیند و قبل از اینکه واکنش به صحنه قبلی به پایان رسیده باشد واکنش به صحنه بعدی شروع می شود. در چنین شرایطی ، طبیعی است که زمان این واکنش نیز طولانی خواهد شد .
برخورد یک پزشک یا یک روانشناس با چنین موقعیتی چه می تواند باشد ؟
آنچه سریع ترین و مؤثرترین کمک را به بیمار می کند این است که او را یاری کنیم تا تکلیف خود را با واقعه ناخوشایند روشن کند یا به عبارتی با ماجرا تسویه حساب کند . چنین رویکردی را رویکرد مسأله ـ مدار (problem – oriented approach) می نامیم . چگونه این کار را می کنیم ؟
1- با اشتیاق به شنیدن ، مراجع را ترغیب می کنیم که ماجرا را با جزئیات هر چه بیشتر بازگو کند . این مرحله کار چند مزیت دارد : ابتدا اینکه گاهی اجبار به بازگوئی ماجرا باعث می شود که فرد نگاه جدیدی به قضیه پیدا کند . در هنگام نقل ماجرا برای دیگری و برای فهماندن تجربه خود به او ، گاهی به جزئیات یا جنبه هایی از ماجرا برخورد می کند که تاکنون به آن توجه نشان نداده بود و گاهی یک جنبۀ جزئی و کوچک کشف نشده احساس ما را نسبت به یک ماجرای بزرگ تغییر میدهد همانطور که افزودن ذره ای نمک به یک ظرف غذای بزرگ احساس ما را نسبت به آن تغییر می دهد . گذشته از این ، بازگو کردن تجربه برای دیگران کمک کند که از احساس تنهایی و انزوا خلاص شویم انگار بار خود را با دیگری تقسیم کرده ایم . اغلب می بینیم مراجع پس از بازگو کردن ماجرا برای دیگران نفس عمیقی می کشد انگار با زبان بدن خود می گوید : «آخیش ! راحت شدم!» ممکن است بپرسید اینکه کار بزرگی نیست ، چرا باید چنین کاری را یک درمانگر حرفه ای انجام دهد، هر کس دوستان و آشنایان و نزدیکان بسیاری دارد که می تواند با آنها درد دل کند . میگوییم صحیح است اما گاهی این نزدیکان شنوندگان خوبی نیستند، قبل از اینکه به سخنان گوینده گوش بسپارند، به نصیحت ، سرزنش ، ارائه راهکار و قضاوت در مورد ماجرا می پردازند و گاهی حتی برای قبولاندن نقطه نظر خود به گوینده ، با او وارد بحث و جدل و حتی درگیری لفظی می شوند و به جای ترغیب گوینده به تخلیه اطلاعاتی و احساسی ، او را در ابتدای راه متوقف می کنند و راه دیگری باز می کنند . انگار به جای رسیدگی به پرونده ذهن گوینده ، پرونده مشترکی را می گشایند و به رسیدگی آن اقدام می کنند ! چرا این اتفاق می افتد؟
پاسخ این است که دقیقاً به این خاطر چنین می کنند که دلسوز و مهربانند! آنقدر این فرد برایشان مهم است که ماجرای او هم برایشان بسیار مهم است انگار این ماجرا تبدیل به ماجرای خود آنها میگردد و آنها چنان به حل مسئله «حریص» می شوند که دچار خشم یا ناکامی می شوند! یک درمانگر حرفه ای، با یک دوست متفاوت است چراکه فرد را همراه با مسأله اش برای خود تعریف کرده است بنابراین نگاهش نگاه مسأله گشاست نه نگاه نجات دهنده ! او علاقمند و کنجکاو است اما حریص و عجول نیست ! البته ، یک درمانگر حرفه ای نیز یک انسان است و در مواقعی دچار حرص و عجله می شود ! چه وقت چنین اتفاقی می افتد ؟ آنگاه که مسألۀ مراجع، در ذهن درمانگر یکی از مسائل شخصی خودش را تداعی کند . لازم نیست عین آن مسأله در زندگی درمانگر حضور داشته باشد فقط لازم است وجهی از مسأله به گونه ای وجهی از یک مسأله شخصی درمانگر را تداعی نماید . برخلاف تصور، مغز ما اصلاً منطقی کار نمی کند ! مغز با تداعی ها کار می کند و گاهی تنها عینک یک نفر چنان عینک مادربزرگ ما را تداعی می کند که بدون هیچ شباهت منطقی بین آن فرد و مادربزرگ ، چنان احساسی نسبت به او پیدا می کنیم که انگار واقعاً او مادربزرگ ماست ! بنابراین توصیه من به درمانگران این است که هرگاه حس کردند راجع به حل مسألۀ مراجع شان حرص و عجله دارند ، توقف کنند و نگاه کنند این مسأله آنها را به یاد کدام ماجرای قبلی در زندگی شان می اندازد ؟ این مراجع آنها را به یاد چه کسی می اندازد و نسبت به او چه احساسی دارند و اگر به گذشته ، به ماجرای قبلی و به آن فرد بازگردند چگونه با آن فرد و آن ماجرا تسویه حساب می کنند . اگر این فرایند بتواند احساس او را نسبت به درمانجو تغییر دهد ادامه کار با او مناسب است در غیر اینصورت ادامه کار با این مراجع نه به نفع مراجع است ، نه به نفع درمانگر ! گرچه فرایند فوق، فرایند ساده ای به نظر می رسد، در ذهن درمانگر فرایند پیچیده ای را فعال می کند که قادر است «مغز غیر منطقی» را به نگاهی متفاوت از قبل ، هدایت کند .
2- به مراجع کمک می کنیم تا تکلیف خود را روشن کند که آیا می خواهد برای این ماجرا «بجنگد» یا نه . رویکرد انسانها با بسیاری از مسائل زندگی شان رویکرد « پاندولی » است آنها به مسأله نزدیک می شوند و باز از آن دور می گردند ، دوباره نزدیک می شوند و دوباره دور می شوند ، نه برای حل مسأله «دل به دریا می زنند» و نه از آن «دل» می کنند ! درمانگر به درمانجو کمک می کند تا امکانات خود را برای حل مسأله روی دایره بریزد ، هزینه هر یک از اقدامات خود را محاسبه کند و به این جمع بندی برسد که بر مبنای «اولویت بندی» ذهن خود آیا حاضر است برای حل مسأله «این بها» را بپردازد یا ترجیح می دهد که مسأله را «بگذارد و بگذرد». مثلاً درمانجو، کارمند یک اداره است که ماجرای پیش آمده برای او چنین است : فرد جدیدی وارد محیط کاری شده که باعث شده اهمیت این فرد در این اداره کمرنگ تر شود . توجه ، پاداش و تأییدی که برای مراجع ما قبلاً بدون تلاش بدست می آمد حالا نیاز به یک رقابت جدی دارد . مراجع ما ، ابتدا نسبت به این فرد احساس خشم پیدا می کند و سپس احساس ناکامی را تجربه می کند . ما به او کمک می کنیم تا «اولویتهای خود» را در زندگی «تصریح» نماید : اگر قرار باشد بین نقش یک مرد موفق و برنده و یک زندگی آرام و بی دغدغه تنها یکی را انتخاب کند ، کدامیک را انتخاب خواهد کرد ؟ اگر در امتیاز بندی خود به زندگی دارای موفقیت اجتماعی ، شهرت و پیروزی امتیاز بالاتری می دهد لازم است بهای جنگیدن برای پیروزی را بپردازد در حالیکه در صورتی که زندگی آرام و بی دغدغه امتیاز بالاتری می گیرد او لازم است از این رقابت بگذرد .
3- اگر مراجع موضع « مبارزه » را اتخاذ کرد ، وظیفه درمانگر این است که به او یاد دهد که چگونه انتخابهای مختلف و راهکارهای گسترده را در نظر در آورد . درمانگر دید درمانجو را باز و گسترده می سازد و نگاه او را از نگاه «خطی» به نگاه « چند وجهی » هدایت می کند و اگر مراجع موضع «وداع» را اتخاذ کرد ، درمانگر به او کمک می کند که «ماجرا را در ذهن خود سبک نماید». ما با «ماجرا» مواجه نیستیم بلکه با «تصویر ذهنی ماجرا» مواجهیم بنابراین درمانگر مجبور نیست با واقعیت ماجرا در دنیای بیرون «کلنجار برود » بلکه لازم است با «تصویر ذهنی ماجرا» در ذهن مراجع «ور برود». همانطور که گفتم مغز ما منطقی عمل نمی کند بلکه با تداعی ها عمل می کند ، کافی است به گونه ای ماجرای درمانجو را به ماجرایی که به شکلی مشابه است اما « سبک » و «لغزنده» است «قلاب» کنیم ، خواهیم دید که به گونه شگفت آوری «وداع» او تسریع و تسهیل می گردد .
2- افسردگی بعنوان سوگواری :
این مدل افسردگی با مدل قبلی شباهت زیادی دارد بجز اینکه ماجرایی که احساس ناکامی ایجاد کرده است ماجرایی بوده که با مراجع ما «ارتباط هویتی» داشته است. «ارتباط هویتی» چیست ؟هرکدام از ما «تعریفی ازخود» در ذهن داریم ، این تعریف با اجزایی مشخص می شود . مثلاً من با روانپزشک بودنم ، نویسنده بودنم و ……… خود را تعریف می کنم اما با لباسم خود را تعریف نمی کنم . اگر کت و شلوار نویی داشته باشم که بسوزد دلخور می شوم اما اگر توانایی نوشتن را از دست بدهم دچار« سوگ » می شوم ! یک «مادر» خود را با فرزندانش تعریف می کند : از دست دادن فرزندان او را دچار سوگ میکند . یک «قهرمان ورزشی» خود را با «عنوان قهرمانی» تعریف می کند ! از دست دادن این عنوان او را دچار سوگ می کند . یک فرد مذهبی با «باورهایش» زندگی می کند: متزلزل شدن باورهایش او را دچار سوگ می کند . فرایند «سوگ» شدیدتر و طولانی تر از یک «واکنش ناکامی» است چرا که فرد «خود» را زیر سوال می برد ، سر درگم و گمشده است، اعتمادش را به خودش از دست می دهد و جهان بینی اش دچار «تزلزل» می شود ، همچون کسی که « راه خانه را گم کرده است » ! بنابراین می بینید که هر فرد «عزاداری» ، «سوگوار» نیست و از آن سو لازم نیست کسی یکی از عزیزانش فوت کرده باشد تا دچار «سوگواری» باشد.
تکلیف ما با «مراجعان سوگوارمان» چیست ؟
1- هرگز سعی نکنید مسأله او را کوچک و کم اهمیت بشمارید . این کار کمک به او نیست بلکه «بی احترامی» به اوست . مراجعی داشتم که به تازگی پدرش را از دست داده بود و فرایند سوگ شدیدی را می گذراند . می گفت یکی از سخت ترین لحظات برای من زمانی است که احساسم را با کسی در میان می گذارم و او می پرسد : «پدر مرحوم تان چند سال داشتند؟» و هنگامی که پاسخ میدهم هفتاد سال بلافاصله می گوید : « خوب ، عمرشان را کرده بودند ،چرا اینقدر غصه می خورید؟ » اگر آنچه مراجع ما از دست داده برای ما چندان مهم نیست دلیل نمی شود که برای او هم نباید مهم باشد .
2- نمونه های مشابهی را برای مراجع مثال می زنیم تا بداند که این حالت بارها برای افراد زیادی اتفاق افتاده و «زندگی ادامه پیدا کرده است» . این کار برای این است که «احساس تنهایی» او را مرتفع سازد . وقتی فکر می کنیم ما تنها کسی هستیم که دچار چنین وضعیتی شده ام دچار فشار سنگینی می شویم . گاهی به این باور می رسیم که «زندگی بی انصاف و نا عادلانه است» ، «حق من نبود» و «چرا من؟!» گاهی دچار این باور می شویم که «دارم کیفر می شوم» ، «احساس گناه» میکنیم ، خود را سرزنش می کنیم و خود را مستوجب این مجازات تلقی می کنیم ، گاهی تصور می کنیم «هیچکس مرا درک نمی کند» و باورهای دیگری که هر کدام رنجی را بر رنج سوگواری مان می افزاید . ذکر نمونه هایی از وضعیت مشابه در دیگران این «رنج مضاعف» را مرتفع می کند . اما در اینجا این نکته مهم وجود دارد که انجام هر کدام از کارهایی که ذکر می شود «ظریف کاریهایی» دارد. مثلاً اگر بنشینیم و به طور مستقیم به مراجع بگوییم: «بگذارید مشکلات دیگران را برایتان بگویم تا بدانید که تنها نیستید» آنقدر این کار را «زمخت» انجام داده ایم که در ذهن مراجع نمی تواند بنشیند؛ به جای آن بطور مثال می گوییم : «وقتی داشتید ماجرا را برایم تعریف می کردید یاد مراجعی افتادم که 3-2 سال پیش آمده بود چرا که او هم …… » و آنگاه که «داستان مشابه» نقل شد به جای گفتن اینکه «زندگی ادامه پیدا می کند» ، می گوییم «چند هفته پیش که تصادفاً او را دیدم لبخندی زد و گفت آن ماجرا زندگی مرا به کلی تغییر داد ، حالا به مسأله طور دیگری نگاه می کنم ، اگر آن ماجرا پیش نیامده بود من شاید هیچوقت یاد نمی گرفتم که ………»
3- به همان روش فوق مراجع را آماده می کنیم که به جای تلاش برای «برگشت به گذشته»،کنجکاوانه ـ و نه عجول و حریصانه ـ منتظر بماند تا «تعریف جدید» را دریابد . انسانها به گونه های مختلفی برای «برگشت به گذشته» تلاش می کنند : گاهی سعی می کنند گذشته را «مومیایی» کنند، دلمشغول اشیا و خاطرات گذشته می شوند ، هیچ چیز را تغییر نمی دهند، « انتظار رجعت » از دست رفته را می کشند و به محرکها و وقایع جدید علاقه نشان نمی دهند . گاهی نیز سعی می کنند به سرعت «جایگزین» پیدا کنند . « جایگزین » هر چیزی است که فرد به جای «شیء از دست رفته» در « مجموعه هویتی » خود می گذارد . یک فرد جدید ، یک عشق تازه ، یک مأموریت جدید ، یک ایدئولوژی تازه یا هر چیز دیگر . مسأله این است که اغلب آدمها، برای کمک کردن به فردی که سر در گم و « خود از دست داده » است، تلاش می کنند بخشی از «مجموعه هویتی» خودشان را به او پیشنهاد دهند ، بخصوص کسانیکه «حرص کمک کردن» دارند حاضر می شوند «خود» نقش شیء از دست رفته را بازی کنند ! این بازی به نفع هیچیک از طرفین نیست . درمانگر لازم است به مراجع بیاموزد که با «بازماندۀ مجموعه» همراه شود ، آن را بپذیرد و دوست بدارد و بداند که این پیشامد در زندگی او همچون یک « کانال زایمانی » است که او را به «دنیای تازه ای» رهنمون خواهد شد . هیچکس و از جمله درمانگر نمی دانند این دنیای تازه چه مختصاتی دارد ، آنچه درمانگر میداند این است که این دنیا وسیع تر و با آگاهی گسترده تری نسبت به دنیای قبل همراه است همچون هر «زایمان» دیگری در هستی . تنها درمانگری می تواند در حل و فصل این مرحله به درمانجو کمک کند که از « وسوسه ارائه دنیای خود » به درمانجو به عنوان «جایگزین» و « حرص کمک کردن » گذر کرده باشد. رسیدن به چنین حالی منوط به ایجاد تعادل بین « علاقه مندی » و «شکیبایی» است . اگر درمانگر به کمک کردن علاقه نداشته باشد این مجموعه نامتعادل و ناپایدار خواهد بود اما اگر شکیبایی خود را از دست دهد ، « حرص کمک کردن » نیز تعادل مجموعه را به هم خواهد ریخت . رسیدن به این « تعادل »، جدا از «شخصیت درمانگر» نیازمند «تجربه درمانگری» است . اغلب درمانگران جوان دچار حرص درمانگری میشوند و از این طریق در حل مسأله ناتوان می شوند . این وضعیت مرا به یاد این ضرب المثل می اندازد که « پناه بر خدا از آرایشگران پیر و پزشکان جوان » !
گذشته از این ، آموزش این « قانون هستی » به مراجع که «پایان شب سیه سپید است» و «هر چه از دست می دهیم مقدمه ای است برای بدست آوردن چیزی بهتر» کار آسانی نیست چرا که «سخنی کز دل برآید لاجرم بردل نشیند» بنابراین درمانگری که خود یک فرایند سوگ را با موفقیت پشت سر گذاشته و این باور را نه بعنوان یک «شعار»که بعنوان یک «شعور» دریافته است می تواند چنین باوری را در مراجعش ایجاد نماید . «ویکتور فرانکل» د رکتاب «انسان در جستجوی معنی» این مفهوم را بیان می کند که اگر نتوانیم برای رنج های زندگی معنایی بیابیم ، خوشی های زندگی هم پوچ و بی معنا خواهند بود ،یا تمام این بازی معنا دارد ، که در آن صورت فراز و نشیبش دارای معناست و یا این بازی فاقد معناست که در آنصورت خوشی های زندگی نیز مسخره خواهند بود . «دکتر ترور گریفیت» در کتاب «از دست رفته و بازیافته» (The lost and then found) به مراحل سوگواری به تفصیل اشاره می کند و همچون « الیزابت کابلرراس » به این نقطه نظر می رسد که حل و فصل سوگ زمانی با موفقیت انجام میشود که ابتدا فرد از بازگرداندن جهان به آنچه پیش از این بود کاملاً ناامید و مأیوس شود (Despair) و جهان را با مختصات جدید بپذیرد (acceptance) خطری که در این مرحله از حل و فصل سوگ وجود دارد این است که فرد «معنویت»(spirituality) را جایگزین شی از دست رفته « مجموعه هویتی » خود نماید ، فرایندی که « آماس معنویت » می نامیم ! معنویت جایگزین هیچیک از اجزای زندگی نیست ، معنویت «معنای مجموعه» است .
3- افسردگی بعنوان مزاج :
گروهی از افراد بطور مداوم دچار نوسانات خلقی هستند به گونه ای که این نوسانات تغییرات محسوسی را در رفتار آنها ایجاد میکند . چند روزی این افراد سرحال ، پرانرژی و پر نشاط هستند ، بدون هیچ دلیل مشخص چند روزی کسل و بی حوصله هستند . «شدت» و «مدت» این تغییرات آنقدر نیست که این فرایند در تعریف «بیماری » بگنجد و از سوی دیگر این فرایند ، همچون یک بیماری بر فرد «عارض» نمی شود بلکه «طبیعت» و «مزاج» فرد بدینگونه است و از ابتدای زندگی این تغییرات بطور طبیعی وجود داشته اند .
این گروه افراد بسته به واکنشی که در برابر تغییرات هیجانی خود دارند ، «سرنوشت» متفاوتی دارند. گروهی از آنها بدلیل این بی ثباتی «از این شاخه به آن شاخه پریدن» و «بوالهوسی» زندگی بی ثباتی دارند در حالیکه این بی ثباتی در گروهی دیگر از افراد خود یک «فرصت» است !
افراد گروه اول، آدم هایmoody نامیده می شوند، غیر قابل پیش بینی اند و هیچ راهی را به مقصد نمی رسانند اما افرادگروه دوم از یک ویژگی خاص برخوردارند که Self-directiveness نامیده میشود یعنی خود بر تغییرات «جوّی» خود آگاهند و آن را «مدیریت» می کنند همچون خلبانی که بسته به تغییرات وضع هوا، تنظیم سیستمهای ناوبری هواپیمای خود را تغییر می دهد. این گروه از افراد Enlighted نامیده می شوند. آنها بدلیل اینکه در تغییرات هیجانی خود، زندگی را از نگاه های مختلف و بلکه متضاد نگاه می کنند، دیدگاه وسیع تری در قبال زندگی دارند. تحقیقات برخی از پژوهشگران نشان داده است که بسیاری از افراد برجسته و خلاق جهان دچار بی ثباتی هیجانی بوده اند بطوریکه این پژوهشگران «همبستگی» معنی داری بین «خلاقیت» و «بی ثباتی هیجانی» به اثبات رسانده اند. آنها اعتقاد دارند که این افراد برجسته در دوره های «هیجان پایین» دید منفی و نقادی را نسبت به کارهای قبلی و سَبکِ کار خود پیدا می کنند بنابراین در دوره های «هیجان مثبت» که مولد و فعال می شوند به جای تکرار آثار قبل، سبک و سیاق جدیدی به فعالیت هاشان می دهند . از جمله این افراد میتوان به «لئوناردو داوینچی» و « وینستون چرچیل » اشاره کرد .
ژاپنی ها به تازگی تحقیقات وسیعی را در زمینه تغییرات هیجانی انجام داده اند . آنها به این نتیجه رسیده اند که همانطور که حالات مختلف ماه ، گردش زمین به دور خورشید و تغییرات فصول «ریتم» و «ضرباهنگ» مشخصی دارد ، تغییرات هیجانی هر انسان هم «ضرباهنگ» خاصی دارند . اگر فرد به این ضرباهنگ آگاهی پیدا کند و برنامه های روزانه اش را براساس پیش بینی آنها تنظیم کند ، «هماهنگی درون و بیرون» اتفاق می افتد ولی اگر فرد به این ضرباهنگ ناآگاه باشد و بطور غیر منتظره با آن مواجه شود وضع زندگی نامنظم و نا هماهنگی پیدا می کند : زمانی که نیاز به تحرک و پویایی دارد کسل است و زمانی دیگر ، بدون هیچ ضرورتی ، پر هیجان و پرجنب و جوش است !
کشف وضعیت « افسردگی مزاجی » بر اساس ثبت تغییرات هیجانی در یک «جدول تقویمی» میسر می شود . فرد می تواند تاریخ را براساس روزهای ماه بر ستون افقی و وضع هیجانی خود را براساس درجه بندی «نشاط» یا «غم» بر محور عمودی رسم می کند.
|
توسط : مشاورفا در تاریخ : 13-02-1394, 13:58 بازدیدها : 877
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد شما عضو سایت نیستید
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .