کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست / پروین اعتصامی

شروع موضوع توسط Nazanin ‏30/7/15 در انجمن شعر و ترانه

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    d40da6f55936c4c869f4346f9df842f6.jpg

    رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی در بیست و پنجم اسفند ۱۲۸۵ هجری شمسی در تبریز متولد شد و در نیمه شب شانزدهم فروردین ۱۳۲۰ دار فانی را ودا گفت.او یکی از شاعران نامدار ادب فارسی و یکی از مفاخر ارزشمند خطه آذربایجان می باشد که در زمینه شعر و ادب همچنان می درخشد و از شاعران کم نظیر در این عرصه میباشد.



    عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد،بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
    در کودکی با خانواده اش به تهران آمد . پدرش که مردی بزرگ بود در زندگی او نقش مهمی داشت ، و هنگامیکه متوجه استعداد دخترش شد ، به پروین در زمینه سرایش شعر کمک کرد.



    نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
    که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست



    چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای
    مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست



    شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند
    ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست



    چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز
    چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست



    شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی
    بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست



    مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم
    ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست



    جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند
    بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست



    تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان
    خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست



    از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد
    کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست



    شکستگی و درستی تفاوتی نکند
    من و ترا چون درین بوستان قراری نیست



    ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت
    ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست



    بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج
    گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست



    تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد
    حصاریان قضا را ره فراری نیست



    گهی گران بفروشندمان و گه ارزان
    به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست



    هر آن قماش کزین کارگه برون آید
    تام نقش فریب است، پود و تاری نیست



    هر آنچه میکند ایام میکند با ما
    بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست



    بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن
    چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست



    کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد
    کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست



    کدام شاخته که دست حوادثش نشکست
    کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست



    کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم
    که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست



    اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید
    عجب مدار، که این بحر را کناری نیست