سلام
نمیدونم واقعا ازکجاباید شروع کنم زنی سی وهشت ساله هستم فرزند اول خانواده هفت نفری بک خواهر وسه برادر کوچکتر از خودم دارم دکتر مشکل اول وبزرگ من که فکرمیکنم بامن متولدشده نفرت مادرم ازمن است از کودکی ازارهایی که از مادرم دیدم هیچ انسانی سر بدترین دشمنش نمیاره من خیلی همه رو دوست دارم به همه محبت میکنم همه رو ساپورت میکنم ولی هیچکس به من محبتی نمیکنه وهمیشه بخاطر دوست داشتهاز حقم خودم زدم وبه دیگران سرویس دادم تا حداقل ذره ای دوستم داشته باشندولی متاسفانه همیشه خوبیهام روبه بدترین شکل ممکن پاسخ دادن مامانم همیشه میگفت کاش توبمیری چهارتا بچه ام کافیه از زمانیکه بچه بودم وقتی میرفتیم خونه فامیل مامانم برای خندوندن خاله هام وبچه هاشون درموردمن داستان درست میکردوبا اب وتاب برای بقیه تعریف میکردو هرچی میگفتم بخدا من همچین کاری نکردم کسی باورم نمیکردو بعدازداستان ساختگی مادرم تازه ازاروشکنجه هاشروع میشدبچه های فامیل اوداستانهارومیگفتندومسخرم میکردن مثلا یکی ازداستانها این بود من روزاول دبستان که بچه هاباوالدین میرن تنهارفتم وبرگشتنی باشدق اومدم برای مامانم تعریف کردم که مامان خانم ماخیلی خوشکله خیلی مهربونه یه بچه قنداقی داره چون سرایدار مدرسه وسط زنگ کلا س چنددقیقه ای بچه رو می اوردکه خانم معلم شیرش بده ومیبردداشتم اینوبه مانانم میگفنم اولا که مامانم میگفت مبادا کسی حرف غزاله رو باورکنه دروغگوی ماهریه بعداون جریان بچه معلم رو اینطوری برای فامیل تعریف کردگفت تاازمدرسه اومده گفته مامان بخدابقران به پیربه پیغمبرهمکلاسی من که جفتم نشسته یه بچه شیرخواره است وبقیه میخندیدن وچاخان خانم صدام میکردن اگربخوام تعریف کنم هزارکتاب میشه اصلا نمیدونم کدوم روبگم سیزده سالم بود که مامانم روزی صدبارمیگفت توترشیدی هیچکس تورونمیگیره تااخرعمربیخ ریش منی خدایا چه گناهی کردم که نمیخوام قیافه نحس اینوببینم ولی گورشوگم نمیکنه بااینکه دخترباهوش و درسخون که نه ولی بدون درس خوندن همیشه نمره بالا میگرفتم ولی مامانم میخواست زودترگورموگم کنم انقدرتوگوشم خوندکه تو بی ارشی کسی تورو نمی گیره پدرمن سبزه است ووقتی بچه بود سبزه تیره بودم روزی هزارباربهم میگفت سیاه سوخته سگ تورونمیگیره باورم شده بود بی ارزشم زشتم و ترشیدم با دوست بابام که مجردبودولی چهل سالش بود نامزدکردم بعداز نامزدی دقیقا داستان جوجه اردک زشت برام اتفاق افتاد یهویی خیلی از لحاظ چهره واندام تغییرکردم و هزاران کشته و مرده وخواطرخواه بعداز ازدواج درسن سیزده سالگی با مرد چهل ساله معتاد تازه همه میگفتن حیفه رو زمین راه نرو وقتی فنا م کردن ارزشمندشدم بهم پیشنهادبازیگری شد مامانم ذاشت اهان من که از روابط جنسی چیزی نمیدونستم شب عروسی تجاوزی تمام عیار صورت گرفت و من باردارشدم وبعداز یکسال طلاق گرفتم باداشتن یک دختربچه الان دخترم داره لیسانس میگیره هم مادرش بودم هم پدرش کلا باتمام اعضای خانواده ام قطع رابطه کردم ولی هنوزگذشته ازارم میده الان چندساله به شیشه و متادون معتادم دوساله زمینگیرشدم هرکس منومیبینه فکرمیکنه سی سالم نیست وفقط از زیبایی لعنی اندام صورتم میگن ولی هیچکس نمیدونه من داغونم والان یکساله عملا من یکجانشستم حتی حال ندارم ازجابلندشم و اب بنوشم سه ساله من حتی توی خیابون روندیدم نمیتونم انرژی ندارم برم دخترم داره ازدواج میکنه من نمیتونم ازجابلندشم مدتیه شونه هام وکتفهام خیلی دردمیکنه نمیتونم دستهاموببرم پشت سرم باهیچ مردی هم نیستم بااینکه خیلی ها میخوان باهام رابطه داشته باشن ولی نمیدونن من یک مرده ام لطفا کمکم کنید خیلی تنهام خیلی خسته ام نمیخوام موادبکشم ولی نمیدونم شیشه روچطورترک کنم شده یکماه بدون مصرف دردکشیدم ولی چون خوب نمیشم دوباره برای اینکه بتونم ازجام بلندشم مجبورمیشم مصرف کنم من نمیخوام برای وخترم ننگ باشم من باوجوداعتیادم حتی یک بار نشد اول موادمو بخرم بهد به دخترم فکرکنم اول پول دانشگاه و تمام احتیاجاتشو براورده میکردم بعدموادمیخریدم نمیدونم چرا من که ازارم به هیچکس نمیرسه دلم نمیاد هیچکس رو ناراحت کنم اگراحساس کنم کسی ازم رنجیده اون شب از وجداندردنمیتونم بخوابم بااینکه زجرزیادی کشیدم نه حسودم نه عقده ای همیشه تامیتونم به همه محبت میکنم واحترام میزارم هرگز برای کس بدنخواستم ونمیخوامگهرکس به مقامی باموفقیتی میرسه چنانکذوق میکنم انگارخودم به اون موفقیت رسیدم ولی جز ضربه جز بدی جز بی مهری ندیدم ببخشید اگرپراکنده گویی کردم چون واقعا نمیدونستم ازکجاشروع کنم التماس میکنم بهم کمک کنید من بخاطراینکه زن بیوه تو شهرستان خیلی زود روی زبون میفته خودمو زندانی کردم ازهمه چیز محروم کردم که مبادا حرفی پشتوسرم بیفته ودخترم تاوان پس بده دخترم ازلحاظادب وتربیت و درس توی تمام فامیل الگوه تمام زندگی منه نمیخوام اسیب ببینه کم زجرنکشیده اون به میل خودش به دنیانیومده که تاوان پس بده درسته به میل منم نبوده ولی من مسئولم ونمیتونم ببینم کوچکترین اسیبی بهش برسه به نظر شما اگر من بمیرم برای وخترم بهترنیست؟من الان شدم سرباردخترم حتی نمیتونم برای خودم یه تخم مرغ درست کنم بچه ام بایدبیاد غذای چندروزروبرام دست کنه ورروز مواظب ونگران من باشه که غذا خوردم دارم سردم نیست گرمم نیست چیزی لازم ندارم اگرمن بمیرم قطعا خوشبخت تر خواهد بود درسته؟اخه این زندگی نباتی و زجراور نه سودی برای من داره نه بچه ام هرکس منومیبینه میگه انگار خواهربزرگشی من توفکرمرگم خواستگارها پاشنه درخونه پدرمو دراوردن ادمافکرمیکنن این زن ریباست جوونه پس مشکلی نداره نمیدونن کلا خودم یه مشکل بزرگم برای همه لطفا کمکم کنیدهرچیزی که برای دخترم بهترباشه رو انجام بدم