با اهمیت ترین زن زندگیش مادرش

482 بازدید
سوال شده خرداد 6, 1394 در ازدواج و طلاق توسط سودا
همیشه دوست داشتم با عشق ازدواج کنم و همینطور هم شد اما هنوز تو دوران عقد بودیم که متوجه شذم یکی خیلی اثر داره روی همسرم و اون مادرش هست۰یعنی اگر حالش خوب بود زندگیه ما خوب و اگر نه زیراب منو پیش همسرم میزد و زندگیه ما جنگ۰فکر میکردم وقتی که عروسی کنیم و سر خونه زندگیه خودمون بریم شاید همه چیز درست بشه اما دخالت های مادرش از همون روز اول و سینه سپر کردن همسرم از همون اول همراه ما بود تا اینکه من به همسرم گفتم نمیخوام کسی برای من تصمیم بگیره که کجا برم چیکار کنم چی بپوشم و خلاصه آمار زندگیمو کسی داشته باشه۰همسرم گفت باشه ولی گزارش کامل از حرفها و کارهای من تلفنی به مادرش میداد و اون هم حسابی زیراب منو میزد و منپ و همسرمو به جون هم می انداخت۰حتی چند بار بهش گفتم که هر حرفی دارید به خودم بگید نه به شوهرم۰اما برای اینکه دق و دلی خودشو خالی کنه زنگ میزد به همسرم و خودشو خالی میکرد۰کلا فرهنگ خانواده هامون اصلا به هم نمیخوره و اونها اهل حرف و حدیث هستن اما ما سرمون توی لاک خودمون۰واقعا احساس میکنم دیگه میلی به زندگی با همسرم ندارم و از این که هیچ حسابی رو حرفهای من نمیکنه اما فقط به حرفهای مادرش توجه میکنه عذابم می دهد۰پیش مشاور هم که رفتم گفت بهتر خودت رو از خانواده همسرت دور نگه داری چون فقط اونها تورو توی جنگ روانی انداختند۰و همچنین حواسم به همسرم باشد و بیشتر برسم تا او را جذب خودم بکنم۰من هم این کارهارو کردم اما محبت یک طرفه و احترام یک طرفه چه فایده?!جلوی دیگران تند رفتار میکند و به حرفهای من اصلا بها نمی دهد۰لطفا من را راهنمایی کنید چون واقعا کم آورده ام۰
دارای دیدگاه خرداد 7, 1394 توسط بی نام
سلام منم درست همین مشکلو دارم شوهرم علاقه شدیدی به خاهر و مادرش داره از روز اول که عقد کردیم بچه خاهرش دنبالمون بود همش مارو به هم مینداخت  گریه میکرد که چرا با من حرف میزنه اونا هم میخندیدند ولی من و شوهرم باهم دعوا میکردیم و هزاران دخالت دیگه این یکیشه منم رابطمو با خانوادش کم کردم ولی چه فایده مجبورم میکنه که برم خونشون اونا هم نیش میزنن شوهرمو دوس داشتم اما الان دیگه مثل اون وقتا نه
دارای دیدگاه خرداد 7, 1394 توسط سحر
سلام,من هم همین مشکل رو دارم,شوهرم همه مسایل زندگیمونو به مادرش میگن,بسیار وابسته مادرشون هستن,رفتاری که با مادر وخواهرش داره من جمله ادب و احترام و احساس مسولیت و رازدار بودن وبراورده کردن همه نیازهاشون واینکه مراقب هست تاناراحت نشن از دستش,درصورتیکه دربرابر من هیچکدوم از موارد فوق را بجا نمیاورند.کلا سمت خانوادش وخصوصا مادروخواهرش همسرم یه ادم دیگه و سمت من یه شخصیت دیگه.منم خسته شدم از زندگیم,ازابنکه میتونه خیلی کارا انحام بده ولی فقط سمت من دریغ میکنه.من۲۷سال,خانه دار,همسرم۳۷ساله کارمند,۴ساله ازدواج کردیم وبچه هم ندارم وبی میل به بچه دار شدن
دارای دیدگاه خرداد 10, 1394 توسط بی نام
انگار از این آدما زیادن شوهرمنم همینه من خیال میکردم فقط شانس منه به نظر شما چیکار کنیم با این بچه ننه ها

1 پاسخ

پاسخ داده شده خرداد 7, 1394 توسط سیداحمدمرتضوی
سلام دوست عزیز

متوجه درخواست شما نشدم در چه زمینه ای است ؟

چه مدت ازدواج کرده اید ؟ نظر و خواسته ی خودتون چیست ؟

خانواده ها اصل و عضوی از زندگی ما هست و ما نمی توانیم دائم قایم موشک راه بیندازیم . همکار من محترم است شما مشاوره پیش چه کسی رفتید روانشناس بالینی ؟ یا مشاور ؟ یامشاور خانواده ؟ و...

خیلی پارامتر ها هست که شما مطرح نکردید اما مسئله مهم عشق را چی تعریف می کنید ؟

زندگی با عشق یعنی چه ؟

پارامترهای بسیار مهمی وجود دارد که اگر درست ندانیم ما را به گمراهی می اندازد لطفا زمان بگذارید و به خوبی تحلیل و تصمیم بگیرید . فقط قضاوت نکنید بسیار مهم است.

کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
شماره تلفن : 09121312713 , 22878323
شنبه و دوشنبه 10 صبح الی 19 خیابان شریعتی بالاتر از میرداماد بعد ازپمب بنزین ، نرسیده به ظفر ،کوچه ی امانی ، پلاک 2 ، طبقه 5 واحد 9 ، مرکز مشاوره ی راه سبز
دارای دیدگاه خرداد 7, 1394 توسط سودا
زندگی با عشق یعنی عاشق طرفت باشی و باشه و واقعا با جون و دل هم اون واست زندگیشو بزاره و هم تو۰اولش هم همینطور بود تا زمانی که رابطه ما جدی شد کم کم دیدم پای زن دیگه ای در میون هست که دوست داره علاوه بر تسلط روی زندگیه خودش روی زندگی ما هم مسلط باشه۰تقریبا نزدیک به یکسال هست که ازدواج کردیم۰و واقعا تو این مدت از دست این خانواده مریض شدم۰همسرم هم خیلی تحت تاثیر حرفهای مادرش هست اونم حرفهای دروغ و بی پایه و اساس۰جلوی ظاهر خیلی خوب برخورد میکنه ولی پشت پشت چنان زیرآبی میزند که انگشت به دهنم میمانم۰مشاوری که پیشش میرفتم به اسم خانوم صبوری بود۰که به من گفتن از این خانواده فاصله بگیرم و زیاد صمیمی نشم چون منتظر یک حرکت از من هستن تا حرفها در بیاید۰البته بهتر شده با این دوریه من۰ولی الان مشکلم همسرم هست که من نمیتونم او را مجبور به دوری از خانواده اش بکنم اما راهی برای اینکه اینقدر تحت تاثیر حرف مادرش نباشه ندارم۰همسرم به حرفهای من اهمیت نمی دهداما کافی است که مادرش یک جمله بگوید چنان تا ته مغزش حک می شود که واقعا به این همه نفوذ می مانم!!!من الان باید چه کار کنم که زن اول زندگیه همسرم باشم و حرفهای من در اولویت باشد نه مادرش??همه محبت و زندگیم را هم به پایش گذاشتم اما باز بی تاثیر بوده۰
دارای دیدگاه خرداد 9, 1394 توسط نازی قنبری
سلام
دوست عزیز،تازمانی که خود را در یک مسابقه ببینید و بخواهید زن اول زندگی همسرتان شما باشید نه مادرش،می توانم به جرات بگویم هیچگاه ،هیچگاه به نتیجه نخواهید رسید ،حتی اگر همه محبت و زندگیتان را به پایش بریزید.!!!ابتدا باید به عشق همسرتان به مادرش احترام بگذارید،سپس خود را باور داشته باشید ،تا زمانی که خودتان،خودتان راباور نداشته باشید ،هیچ کس شما را باور نخواهد داشت ،حتی همسرتان،حتی با وجود عشق فراوان!!!
شاد و سلامت باشید.

نازی قنبری
کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
تلفن تماس: 021_23584444
داخلي 1 - کد مشاور 4640
موبایل: 09193809255
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...