احساس دوگانه

861 بازدید
سوال شده اردیبهشت 31, 1394 در اختلالات روانی توسط امیر
با سلام، من 40 ساله هستم و ایسانس و فوق لیسانس رو دردانشگاه صنعتی شریف خوندم و مدال طلای المپیاد ریاضی جهانی رو هم داشتم؛ چند وقتی است در امریکا و کانادا زندگی مبکنم. مدتی هست دیگه رغبتی به زندگی ندارم و کلا انگیزه ام رو به زندگی از دست دادم. با همسری که پانزده سال پیش ازدواج کردم قطع ارتباط عاطفی کردم و اگر نبود عشق بی انتها به دخترک 5 ساله ام؛ هیچ انگیزه ای برا زندگی نداشتم. میتونم بگم احساس دلسوزی برا دخترم خیلی ازارم میده والا علاقه ای به هیج جیز دیگه ندارم. بعضی از اوقات یکدفعه ای خیلی شاد و سرمست میشم و کلی امیدوار ولی فرداش تمام وجودم بهم میریزه و غم و اندوه تمام وجودم رو میگیره ؛ حتی بعضی از روزها از خواب بیدار میشم بازم به خودم میگم لعنتی تو بازم که زنده ای - دکتر هم مراجعه نکردم؛ یعنی اصلا حال ندارم راحع به این موضوع حرف بزنم. خیلی عذاب میکشم و واقعا دلم میخواد برا دخترم خوب باشم ولی نمیدونم چطور؟ زمانی سختترین مسابل هندسه های جهانی رو که دهه ها بدون حل مونده بودند رو حل میکردم ولی الان در حل کوچکترین مسایل زندگیم موندم و کاملا قاطی کردم - دوستی هم که بتونم باهاش درددل کنم ندارم و خیلی تنهام

اضافه کنم که این اواخر خوابم کاملا بهم ریخنه و خیلی کم خواب شدم؛ قبلنها سرم به بالش نرسیده میخوابیدم هر چقدر که میخواستم ولی الان اصلا دوست ندارم بخوابم وخیلی کم خواب شدم؛ الان فقط وقتی راحت میخوابم که کلی مشروب خورده باشم و بیفتم که هر روز بیشتر احساس نیاز میکنم. از بابت کاری و مغزی به شدت افت کردم و اصلا نمیتونم تو کارم متمرکز باشم در حالیکه در کار خودم برای سالیان زیاد بسیار توانمند بودم و در حد بالای بین المللی در بهترین شرکتهای دنیا کار میکردم ولی الان دیگه گوچکترین کار هم برام خیلی بزرگه. کمی وزنم کم شده و احساس میکنم لاغر شدم و از توان جسمی هم دارم ضعیف میشم. ارتباط جنسی هم بیش از دو سه سال هست که ندارم و اصلا یادم نمیاد کی بوده آخرین بار و راستش تمایلی هم ندارم دیگه

ممنون میشم لااقل یک راهنمایی کنید

3 پاسخ

پاسخ داده شده خرداد 2, 1394 توسط نازی قنبری
سلام
اقای امیر ،شما مایه افتخار مملکت ما هستید،به شما تبریک می گویم ،ذکر نکردید که دقیقا چه مدتی است که دیگر رغبتی به ادامه زندگی ندارید،و کلا انگیزه تان به زندگی را از دست داده اید?
باوجود این شرایطی که ذکر کردید ،هنوز عشق بی انتها به دخترتان ستودنی است.و باور داشته باشید که می توانید برای دخترتان خوب باشید ،به شرط اینکه سرزنش کردن خودتان را کنار بگذارید،این حالت ها را موقتی ببینید و حتما  هرچه سریعتر به یک متخصص رجوع کنید و از احساسات و افکارتان بگویید ونگذارید این احساسات منفی روزبه روز  بیشتر قدرت بگیرند.یشنهاد می کنم در گوگل ،انیمیشن روان شناسی سگ سیاه را سرچ و دانلود کنید وحتما ببینید،شاید برای شروع انگیزه ای باشد.
شاد و سلامت باشید.

نازی قنبری
کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
تلفن تماس: 021_23584444
داخلي 1 - کد مشاور 4640
موبایل: 09193809255
دارای دیدگاه خرداد 2, 1394 توسط بی نام
با سلام مجدد و سپاسگزاری از پاسخ سریع و لطف بيدريغتان. بنده حدود شش ماه هست تقریبا اینطوری شدم و راستش این شش ماه برام شصت سال گذشته، ما اقرار میکنم که دو سال از ازدواجم نگذشته بود که فهمیدم اشتباه کردم و با اینحال ترس از برخورد با موضوع جدایی باعث شد با وضعیت نامناسبی با اون زندگی ادامه بدم. اوج اشتباهم در بدنیا آوردن بچه ای بود که هیچ گناهی تو این شرایط نداره. چند ماه پیش همسرم منو رها کرد و برگشت ایران، از دوری همسرم بهیچوجه احساس بدی ندارم و براش اتفاقا بهترین آرزوها رو دارم ولی دوری دخترم کاملا منو از هم متلاشی کرده و انگار ذره ذره وجودم از هم گسیخته شده. روزی که با دخترم صحبت میکنم و تصویرش رو میبینم سرمست و خوشحال میشم هر چند بازم چیزی کم دارم و اونم لمس تنشه ولی همسرم از طریق ارتباط ندادن من و دخترم سواستفاده میکنه و خودش میدونه من چقدر اذیت میشم. وقتی دو روز از ندیدن دخترم میگذره تماما غصه وجودم رو میگیره و مستأصل میشم و آرزوی مرگ ميکنم، در این زمان مردن برام از هر چی راحتتره ولی یاد چهره معصوم دخترم که ميوفتم تماما این حس تبدیل میشه به سوز درونی که بعد من چی میشه و بوقت غصه نخوره و ...خلاصه خیلی بیشتر بهم می ریزم. از طرفی میدونم که برای دخترم پیش مادر بودن بهتر از پیش من تنها بودنه و نمیتونم در مقابل خوبی دخترم اینقدر خودخواه باشم. امیدوارم توصيحاتم کمکی کرده باشه .باز هم سپاسگزارم از وقتی که می گذارید .
پاسخ داده شده خرداد 2, 1394 توسط نازی قنبری
سلام مجدد
دوست عزیز،توضیحاتتان را خواندم،رها کردن همسرتان،دوری از دخترتان ،اینها ناراحت کننده است و از طرفی در شما احساس و هیجان ناخوشایند ایجاد می کند و این احساس و هیجان ناخوشایند شما را بیشتر و بیشتر در این حال نگه می دارد،شما می توانید یک بار دیگر بترسید (ترس از برخورد با موضوع افسردگی (یا رفتارهای افسرده) )و در شرایط موجود بمانید(همانطور که قبلا ترس از موضوع جدایی داشتید )،اما از طرفی می توانید ،به جای ترس ،با ان روبه رو شوید ،قبل از همه ،اول از همه باید به خودتان کمک کنید،شش ماه دراین حالت ماندن بس است ،شما که خوب باشید ،دخترتان خوب است ،همسرتان بهتر است و زندگی مهربان تر.پس اولین قدم شما :نوبت گرفتن از یک متخصص و اعتماد کردن به او ،و سپس گامهای دیگر ،زندگی زیبا حق شماست.(امیدوارم کلیپ توصیه شده را دیده باشید).
پیروز باشید.

نازی قنبری
کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
تلفن تماس: 021_23584444
داخلي 1 - کد مشاور 4640
موبایل: 09193809255
دارای دیدگاه خرداد 3, 1394 توسط بی نام
استاد گرامی کلیپ را دیدم، از معرفی آن از شما مننونم. ولی واقعیتش در عمرم به ضعف امروزم نبودم ، باور کنید با اینکه از باب مالی مشکلی ندارم و زندگی مرفهی دارم ولی دو ماهه بغیر از چیپس و امثالهم غذا نخوردم، بعضی از اوقات یادم ميوفته دو روزه غذا نخوردم. اصلا گرسنه نمیشم و حس گرسنگی ازم رفته، فقط یکدفعه بیحال میشم و ميخورم زمین، اونوقت متوجه میشم د. سه روزه هیچی بغیر قهوه و نوشیدنی چیز دیگه ای نخوردم. چهره دخترم یک لحظه از جلو چشمم دور نمیشه و کاملا مستاصلم و نمیدونم چکار کنم. بوی تنش و لمس دستهاش برام رویاست و نبودشون برام خیلی سخته، عشقم به دختر کم برام آزاردهنده شده چون پیشش نیستم و لمسش نمیکنم. اصلا نمیفهمم چرا زندگی من باید اینطور بشه؟ کجای زندگیم اشتباه کردم که اینطور باید مجازات بشم؟ بخدا تا حالا ده ها بار راههای آسان خودکشی رو تو اینترنت پیدا کردم و هر دفعه لحظه آخر چهره دخترم میاد جلو چشمم، خیلی عذاب می کشم بعدش. اگر اون نبود به راحتی هر چه تمام اینکار رو میکردم. شاید بگید ضعیفم و زبونم، من حرفتون رو قبول میکنم، واقعا ضعیفم ولی اینطور نبودم، دوری از دخترم مغزم رو میخوره، شبها تو تنهاییم صدای مهربانش رو می شنوم و نمیدونم چکار کنم. التماس همسرم کردم که روزی لااقل یا یک عکس یا کلیپ دو دقيقه ای ازش برام بفرسته، حتی اون رو دریغ میکنه. اصلا نمیدونم چکار کنم؟ ببخشید با این حرفها خاطر شما رو هم آزردم
دارای دیدگاه خرداد 3, 1394 توسط نازی قنبری
دوست عزیز ،مطالب شما را خواندم .روزهای سختی داشتید ،اما توصیه من به عنوان اولین قدم ،رجوع به یک متخصص است.این لطف را در حق خودتان کنید.در کنار ان. هرزمان که خواستید می توانید از خودتان ،برایم بنویسد ،حرفهایتان را میشنوم .حتی اگر خواستید می توانید ،در سایت صدای سلامت ،شرایط مشاوره از خارج کشور را مطالعه و بعد از دریافت پین کد با بنده تماس بگیرید.(کد3640هستم)
کلمات به تنهایی 7درصد،تن صدا و نحوه سخن گفتن 38درصد ،و زبان بدن. 55درصد در ایجاد یک ارتباط موثر نقش دارند.الان ما از 7درصد استفاده می کنیم ،اگر صحبت کنید،38درصد به ان اضافه می شود و اگر از مشاوره حضوری بهره ببریدکه بسیار عالی تر.
یکی از عکس های دخترتان را در سایز بزرگ به اتاقتان بزنید ،هرروز برایش نامه بنویسد و احساستان را بگویید و به او قول بدهید که تمام تلاشتان را می کنید تا ،شاد باشید.چون مسیر زیادی وجود دارد که او به همراهی شما نیاز دارد.از نقش قربانی خارج شوید و قهرمان زندگی خودتان و دخترتان باشید .باور داشته باشید که می توانید ،فقط تصمیم بگیرید و شروع کنید.
شادو سلامت باشید.

نازی قنبری
کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
تلفن تماس: 021_23584444
داخلي 1 - کد مشاور 4640
موبایل: 09193809255
دارای دیدگاه خرداد 4, 1394 توسط بی نام
با سلام و عرض تقدیر و تشکر فراوان

حتما از طریق سایت بالا اقدام خواهم کرد. اصلا علاقه ای به مشاوره های اینجا ندارم، چون واقعا درک پایینی دارند از عواطف انسانی. امیدوارم همواره موفق باشید و تندرست
پاسخ داده شده خرداد 11, 1394 توسط مهشید ملوکی
سلام آقای امیر

شما افسردگی شدیدی دارید و پیشنهاد من به شما اینه که حتما از متخصص کمک بگیرید و وقتی دارید پروسه ی درمان رو می گذرونید تنها نباشید و حتما دوستی کنارتون باشه.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...