دوست دارم یا این شراید به بهترین جا برسم

243 بازدید
سوال شده خرداد 29, 1397 در عمومی توسط نگار
باسلام نمیدونم که پیام منو میخونید ولی من خیلی تنهام خیلی قبلا خالم بود یک دل سیر باهاش دردو دل میکردم ولی حالا که بزرگ تر شدم حس می کنم دردو دلام باعث شده نطرشون دردمورد بابام عوض بشه ببخشید اگه زیاد حرف زدن هام سرتون رو درد میاره

دختری 17 ساله همستم حدود 3 سال پیش که گوشی های لمسی بود و منم تو اوج نوجونی دوست داشتم گوشی داشته باشم منم دوست داشتم چرا دروغ بگم کلاس بزارم و با پسرا حرف بزنم ولی همون اول با مخالفت بابام روبرو شدم خیییییییییلی تلاش کردم خیلی اصرار کردم چقدر با بابام دعوا میکردم چقدر بحث می کردم که حتی بعضی وقت ها عامل جدایی ما مادبزرگم و خالم بود

این همه دعوا من بی نتیجه نبود و قرار شد با مامانم اشتراکی استفاده کنیم با اینکه خوش حال نبودم ولی میگفتم از هیچی که بهتره استفاده من شروع شد یک جورایی خوش حال بودم و هم ناراحت خوش حال از اینکه میتونم تو تلگرام و... با(پسرا)حرف بزنم و ناراحت که چرا ندارم میدونین چرا دلم میخواست "چون نیاز ذاشتم نیاز داشتم که یکی باحرفاش منو اروم کنه یکی که نازم بده و من دلم قنج بره

بگذریم فکر میکردم مادرم میشه همدم رازم بخاطرهمین صحبت هامو و گروهامو باهاش در میون میذاشتم ولی فکرنمیکردم که این دردودلام یک روزی بشه بلا جونم مادرم همI حرفامو رفت به بابام گفت و بابام" حتی گفتنش هم عذاب آوره "از اتاق اومد بیرون چشماش قرمز بود یهو چاقو برداشت و گذاشت رو شکمم و گفت بار دیگه سررتو اون بالا میبینی دنیا برای خودم تموم شده میدیدم حتی اونموقع که 14سالم بود دوبار دست به خودکشی زدم قرصص خوردم ولی از اونجا که حس میکنم هففتا جون دارم هیچ کاریم نمیشد هیییچ

به پیش مشاور رفتم و با مادرم صحبت کردو متوجه این کرد کهنباید همه چیو به پدرم بگه اما از اون به بعد دعواهای پدرم با مادرم شرروع شد و دعواهای من شدت گرفت خداروشکر می کنم که خالم به حرفای من گوش می داد یادمه اون روزا دعا میکردم که یک مریضی سخت بگیرم و دیگه کسی ناراحتم نکنه

همین طور هم شد خدا زود به حرف دل بندش گوش کرد باعث شد یک ماه توی بیمارستان باشم یک روز  که از مهمونی برمیگشتیم دیدم یک پام سنگین شده و داره بیش تر میشه یادمه چه گریه ای میکردم به مامانم میگفتم به باببام میگفت ببریمش دکتر بابام میگفت نه خودشو لوس کرده از این حرفا تا اینکه راضی شدو رفتیم حتی الانم که فکر میکنم نمیتونم جلو اشکامو بگیرم وقتی برگشتیم خونه بابام حرفی زد که دلمو شکوند با اینکه بهم گفت ببخشید ولی من هنوز مه هنوزه نمیتونم فراموش کنم خیلی از حرفای پدر مادرمو خییییییلی

بهم گفت حتی اگه فلج هم بشی برات گوشی نمیخرم میدونین خورد شدم اصلا یک حال دیگه ای بودم تا اینکه فردا صبح دیگه نتونستم را برم ازاون ور اشکای خودم که با لبخند همراه بود از اون ور ریه های پدر مادرم چه فایده حالا؟حالا که دیگه سلامتی نداشتم و نخواخ هم داشت تو اون یکماه فقط فقط فقط برای خودم تلاش کردم دوباره  راهبرم چون من دختری بودم که یکجا بند نبودم بعد میخواستم ویلچر نشین بشمو.. یادمه یکشب بابام تو بیمارستان یک کاغذ دراورد گفت برات گوشی قیمت کردم یک شب بریم بخریم اون موقع من گفتم نه قبول نکردم

رابطمون خیلی بهترشده بود دیگه اون بابای قبلی نبود ولی من یک اعتقادی داشتم اون این بود که زات آ دمی نمیشه عوض کرد

10 خرداد پارسال بود که دوباره خواهر شدم اونم دوقلو بار سنگین مسولیت رو رو دوشم حس میکردم خیلی به مامانم کمک میکردم با اینکه تو سال دهم باید سال دهم مرور کردولی من وقتموبرای دو قلو ها گذاشتم بهشون وابسته شده بودم اونا هم به من

این یک جورایی باعث میشد نتونم خوب در بخونم ولی با این حال نمراتم از پارسال بهتر بود نمیدونم چرا ولی حتم لطف الهی بوده

راستی گوشی مامانم اینقدر دست من بود که یکجورایی ماله خودم شده بود تو اون موقع ها دعوا زیاد میکردم بامامانم درگیری های جسمی چه فوشایی بهم میدادیم

اینقدر دوقلوها خستمون میکنن که خسسته شدیم و خواهر دیگم منو من تو خونه اصلا ارزشی ندارم و خواهرم هر حرفی به من میزنه چه مشتایی که به بدن من نکوبیده چقدر منو خورد کرده از خواهرم زیاد خوشم نمیاد چرا دروغ بگم اصلا خوشم نمیاد هرکاری میکردم ببه خونوادم می گفت باعث درگیری میشد و لذت میبرد ز اینکه به من حرف بزنن و منو بزنن

خلاصه وقتی ایران برد تو بازی فوتبال با مراکش خیلی دوست داشتم برم بیرون و شادی کنم خالم نبود واگرنه حتما با اون میرفتم به اصرار من مادرم آماده شد ا باهم بریم بابام هم می گفت دوقلو هاروببرین ماماانم می گفت الان نمیشه خطرناک اینا وااااااای واااااااای خدا داشتیم میرفتیم بیرون که یهو بابام درو که باز کردیم داد زد چرا دوقلو هارو نمیبرین مگه من باشما ها نیستم شما ها حق ندارین برین من از خجالت ایتکه همسایه ها شنیده باشن قرمز شده بودم مامانم اومد خونه و گفت بریم نگار بریم خونه مادربزرگت بابام دوباره تو راهرو داد زد نگار بری حق نداری پاتو بزاری خونه خییییییلی خجالت کشیدم و گفتم بابامو نمیبخشم و الانم با بابام قهرم با اینکه دوست داشتم رشته دارو بخونم ولی با این وضع فکرکنم روان شناسی بخونم بهتر باشه برای همه چون فکرکنم خیلی نیازه ببخشید که خستتون کردم ممنون میشم جوابمو بدین چون دوست دارم در اولویت خودم به ارامش برسم و الان شدم مثل یک دیونه سرمو وقتی با خاهرم دعوامیفتم میکوبم به دیوار موهامو میکشم و حتی یک صفحه کتابمو پاره کردم
دارای دیدگاه خرداد 30, 1397 توسط مهلا
امیدوارم بیماریت خوب شده باشه دوست من
نمی‌دونم شرایط من بدتره یا تو
من ۱۹سالمه و پشت کنکوری ام ن میتونم جایی برم ن لباسی ک دوست دارم بپوشم ن یکم آرایش کنم همش تو خونم دیگه مدرسه ای هم نیست ک برم هنوزم گوشیم با مادرم مشترکه
من هیشکیم ندارم ک باهاش دردو دل کنم ن خاله دارم ن با مامانم میتونم حرف بزنم چون از بابام هم حساس تره
می‌دونم شرایط خیلی سختی داری منم مثل تو خیلی سرمو کوبیدم ب دیوار و موهامو کشیدم ولی تنها چیزی ک می‌تونه کمکت کنه همین درسه
تو رو خدا خواهش میکنم هرجوریه بخون از همین الان و مث من پشت کنکور نمون
زیاد خودتو با بابات درگیر نکن سخته ولی سعی کن بی خیال تر باشی
امیدوارم رشته مورد علاقه ت رو قبول شی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...