[attach] ندیم سلطان، حکیمی را به صحرا دید که علف می چید و می خورد. گفتش که: اگر به خدمت شاهان درمی آمدی، نیازمندخوردن علف نمی شدی، پاسخ...
[attach] سلطان محمود و لرز سرما سلطان محمود در زمستانی سخت به تلخک گفت که با این جامه یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می...
[attach] شیوانا از مقابل مدرسه ای عبور می کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا...
[attach] روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به...
[attach] از بایزید پرسیدند: پیر تو که بود؟ گفت: پیرزنی. روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر. من...
[attach] در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش...
[attach] پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن : راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو . بعد از این...
[attach] از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟ او جواب داد: «روزي معلم علوم...
[attach] متن حكايت هيزم شكن تنومند اما بدخلقي در نزديكي دهكده شيوانا زندگي مي كرد. هيزم شكن بسيار قوي بود و مي توانست در كمتر از يك هفته يكصد...
[attach] نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب...
[attach] متن حكايت يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود: شما در يك شب طوفاني در...
[attach] متن حكايت در نزديكي ده ملا مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح...
[attach] حکایت مال باخته و كريم خان زند مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي...
[attach] حکایت مرد لاف زن یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین...
[attach] زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت...
[attach] شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود. خلیفه از او پرسید: قرآن میدانی؟ او گفت:...
[attach] روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از...
[attach] روزی بهلول از مسجد «ابوحنیفه» میگذشت، دید خطیب مردم را موعظه میکند. ایستاد و به سخنانش گوش داد. او میگفت: جعفربن محمد عقیده دارد که...
[attach] پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از...
[attach] روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد...
نام های کاربری را با استفاده از کاما (،) از هم جدا کنید.